خیلی جوان بود که ازدواج کرد. زندگی خوبی داشتند. همسرش کشاورز بود. برنج و پرتقال میفروختند. اوایل زندگیشان، به خاطر نوع کار همسرش، گاهی اوضاع مالیشان خوب نبود، نیمی از سال که محصول میفروختند اوضاع خوب بود و نیمۀ بعد را به زحمت سپری میکردند. او نیز در کشاورزی کمک میکرد. برای خود هم کار میکرد. چهار فصل سال سبزی میکاشت و در تابستان هم صیفیجات. آنها را به همسایهها و دوستان میفروخت. همچنین گهگاهی نیز به بازار روز میرفت و محصولاتش را برای فروش میگذاشت. شاید درآمدش خیلی زیاد نبود، اما در آن اوضاع سخت اقتصادی کمکی بود. زنان زیادی پابهپای همسرانشان کار میکردند تا زندگیشان بهتر شود. کمکم اوضاع مالیشان بهتر شد. خانهشان را خودشان ساخته بودند به همین دلیل خیلی طول کشیده بود تا کار ساخت آن تمام شود. خوب یادش میآید زمانیکه از خانۀ قدیمی پدرشوهرش به خانۀ خودشان نقل مکان کردند، هنوز ساخت خانه تمام نشده بود. گچکاری خانه و مقداری خردهکاری مانده بود. باید زودتر از خانۀ پدرشوهرش میرفتند. برادرشوهرش از سربازی برگشته بود و میخواست ازدواج کند و آن خانۀ قدیمی با سه اتاق که در یکی از آنها آشپزی هم میکردند، برای زندگی آن همه آدم خیلی کوچک بود. به همین دلیل چند ماه زودتر اسبابکشی انجام شد. احساس خیلی خوبی داشت. سقفی برای خودشان داشتند و در ذهنش به روزهای روشنی میاندیشید که قرار بود در آن خانه سپری کنند. لذت وصف ناشدنی را در تمام وجودش حس میکرد.
سه پسر داشتند که تقریباً به فاصلۀ دو سال از یکدیگر بهدنیا آمده بودند. به مدرسه میرفتند. از درآمد کار کشاورزی امورشان میگذشت. با بخشی از درآمدی که خودش بهدست میآورد با کمک همسرش خرج تحصیل بچهها را میداد و بخش باقیمانده را برای خانۀ جدید اسباب و اثاث نو میخرید. خدا را شاکر بود. اما گاهی زندگی سخت میشد. اگر باران بیموقعی میبارید و محصولاتشان خراب میشد یا هنگام خشکسالی دردسرهایشان شروع میشد. زندگی است دیگر. بالا و پایین دارد. همۀ فصلهایش که بهار نیست. پدر و مادرش او را با آبرو بزرگ کرده بودند. سعی میکرد برای آرامش همسرش اعتراض نکند و تا جایی که میتواند کمک کند و در خانه با بچهها بسیار مهربان باشد.
در سایۀ محبت او، کمکم بچهها بزرگ شدند. نگرانیهایش برای سروسامان گرفتن زندگی آنها نیز بزرگ شد تا یکی پس از دیگری رفتند دنبال زندگیشان. همسرش مرد خوبی بود که در سانحهای از دنیا رفت. او ماند و یک دنیا غم و اندوه. چه کار باید میکرد. انتظارش را هم نداشت تنها بماند. آن هم در این زمان. وقتی که قرار بود بعد از عمری کار و فعالیت، زندگی آرامی با یکدیگر داشته باشند. مگر میشد! اما انگار واقعیت داشت.
بعد از تمام شدن مراسم معمول هر یک از اقوام و دوستان رفتند. پسرها و عروسها و نوهها هم او را تنها گذاشتند. بعد از چند ماه، پسرها به بهانۀ این که مشکلات زندگی زیاد است و امورشان سخت میگذرد، هر یک سهمی از مزارع و باغها را برداشتند و رفتند. شاید آنها هم حق داشتند؛ اما این جواب زحمات بیدریغ مادرشان نبود.
روزها و شبها را در تنهایی میگذراند. دیگر توان کار کردن نداشت. پا درد و کمر درد امانش را بریده بود. دکتر هم میرفت اما گویا فایدهای نداشت. از یکسو، اینکه باید به تنهایی کارهایش را انجام میداد، ناراحتش میکرد و از سوی دیگر هزینههای درمان فشار مضاعفی به وی وارد میآورد. خدایا چرا هزینههای درمان اینقدر زیاد است! از کجا باید آنها را تأمین میکرد. بچهها هم سراغی از مادر پیرشان نمیگرفتند.
با خود فکر میکرد عجب روزگار بیرحمی است. زمانی که همسرش زنده بود، زندگی همیشه راحت نبود، اما اینگونه هم نبود. بعد از مرحوم شدن او، احساس میکرد نور از خانهاش رفته است و از آن خانۀ پر سروصدا که با زحمت ساخته بودند، تنها سکوت مانده بود. تصورش را هم نمیکرد که این روزها را ببیند.
مگر نه اینکه جوانیاش را برای بچههایش گذاشت. پس چرا اکنون سراغی از مادر پیرشان نمیگیرند. نمیگویند مادرجان با تنهایی چه میکنی؟ امورت را چگونه میگذرانی؟ هزینههای درمان را چگونه میپردازی؟ آیا باید بیشتر به خودش توجه میکرد؟ آن زمان که برای پیشرفت آنها هرچه را درمیآورد، خرج میکرد، گمان میکرد آنها مهمتر از خودش هستند. از ذهنش گذشت که کاش مبلغی از آن پولها را که خودم بهدست آورده بودم، برای روزهای مبادا کنار میگذاشتم. برای روز مریضی. برای روز تنهایی. کاش پسانداز کرده بودم…
سخن مشاور:
زن مظهر فداکاری و ایثار است. خداوند بهشت را زیر پای مادران قرار داده است. اما این موجود آسمانی نیز حق دارد زندگی آرامی داشته باشد. هیچکس نمیداند فردا چه اتفاقی میافتد. باید آینده نگر باشیم. دلیل نرخ بالای فقر در زنان مسن، کمبود پسانداز شخصی است.
شاید پسانداز راهکار سادهای باشد؛ اما به تداوم در انجام نیاز دارد. وضعیت پسانداز شما به چه صورت است؟ زنگ خطر از هماکنون به صدا درآمده است
نویسنده: کوثر اخوان
یک دیدگاه