یک شب دقیقا شب بود، ماه وسط آسمان بود، شب آرزوها بود چشم بستم و دعا کردم: “خدایا فقط پول، شما پول را بفرست باقیش رو خودم مدیریت میکنم ” باورکنید عین حقیقت است شب آرزوها بود همه پیامک میزدند امشب آرزو کن. از همان شب، من شب و روز را یکییکی شمردم، اگر یک هزار تومانی به جیب شما واریز شد برای من هم شد!
“عطا” پسر صادق خان آنقدر شانس داشت که پدربزرگش عمرش را به شما داد و مالش را به او. عطا هوش و ذکاوت خوبی هم داشت، سریع یک ماشین شاسی بلند خرید و دو خط موبایل رند خرید، گوشیهای خوبی هم خرید.
چند باری پیشنهاد کردم بخشی از پولها را سرمایه گذاری کند. رفتیم دبی و ترکیه جنس آوردیم خیلی دقیق با چند تا بوتیک دار وارد مذاکره شدیم، اولین بار سودی کمی داشت، بار دوم سرمایه را بالا بردیم اما سود نکردیم، این تقصیر ما نبود، بازار راکد بود. افزایش سرمایه، افزایش میزان واردات، انتخاب بهتر ین برندها که البته گران هم بودند، فقط نمیدانم چرا خیلی ضرر کردیم!
طفلک مجبور شده بود ماشین و گوشیهایش را بفروشد، حتی یک تکیه زمین داشت که با ضرر فروخت. در مورد زمین واقعا بعید میدانستم ضرر کند، برای همین پیشنهاد داده بودم آن را بخرد اما عطا ضرر کرد و غصه خوردم.
یکی از دوستان ما شم اقتصادی داشت اما خیلی اهل مکالمه نبود برای همین هیچ وقت نشد که با چند نفری مشورت کند چند روزی خبرها را دنبال میکرد و اعتقاد داشت که باید به صدای بازار گوش کرد…
دورهای مد شده بود هرکسی را میدیدی صحبت از ریسک میکرد. این دوره دقیقا بعداز تب و تاب ژاپن بود، میگفتند ژاپن پر شده است وگرنه همه باید یک سفر میرفتند ژاپن….
یک دیدگاه