لیلا ۲۸ساله بود. حدود ۲۴سالگی با علی، ازدواج کرده بود. اواخر دورۀ فوقلیسانس با او آشنا شده بود. علی پسر سربهزیر و نجیبی بود که یکی از دوستان مادرش او را معرفی کرده بود. در یک شرکت فروش لوازم پزشکی کار میکرد و سطح زندگیشان متوسط بود. رفتوآمدها، مهمانیها و مراسم معمول که برای هر عقد و عروسی انجام میشود، برای آنها نیز برگزار شد و خیلی زود رفتند سر خانه و زندگیشان. حدود یک سال و نیم بعد، فرزندشان به دنیا آمد و زندگی رنگوبوی جدیدی به خود گرفت. روزها میگذشت و دخترشان، بهار، بزرگ و بزرگتر میشد. هرگز روزهایی را که برای اولین بار، او و علی را مامان و بابا خطاب کرد، فراموش نمیکند. دخترک شیرینی که با خود نشاط را وارد زندگیشان کرده بود.
اما لیلا از موضوعی ناراحت بود که خیلی کم در مورد آن صحبت میکرد. با علی همان ابتدای زندگیشان قولوقراری گذاشته بودند که آن موقع از نظر لیلا منطقی بود. تصمیم گرفته بودند که لیلا علیرغم داشتن تحصیلات عالی، در خانه بماند و به کارهای خانه و تربیت بچهها بپردازد. آن موقع بهنظرش نیامده بود که شاید روزی مردد شود. او بهراستی میخواست در خانه با فرزندانش باشد.
او میدانست زنان زیادی صبح زود، قبل از خانواده، از خواب بیدار میشوند، بچهها را آماده میکنند، به مدرسه میفرستند، سپس خودشان به محل کار میروند و بعد از اتمام یک روز کاری، تازه کارشان در خانه شروع میشود: خریدهای خانه، پختوپز، نظافت، رسیدن به درس و مشق بچهها، مهمانداری و سرزدن به پدر و مادر و… . لیلا میدانست که خیلی از زنان امروزی مجبورند در کنار کار بیرون، بچههای خوبی هم تربیت کنند و اگر اینطور نباشد و خانواده با مشکل مواجه شود، بدون تردید اولین کسی که سرزنش میشود مادر خانواده است چون او بهجای حضور در خانه در محل کار بوده است.
احساس میکرد تحصیلاتش را هدر داده است. روزهای شیرین دانشکده و کنجکاویهای او و همکلاسیهایش، ساعتها مطالعه و روزهای سختی که برای موفقت در امتحانات سپری شده بود، تواناییهای حرفهای که بهدست آورده بود و حالا نمیتوانست بهصورت مستقیم از آنها استفاده کند، لیلا را بهشدت ناراحت میکرد و این ناراحتی زمانی تشدید شد که در چند مهمانی سخنان ناخوشایندی شنیده بود: خانمهای خانهدار مگر چه کار میکنند! تمام روز یا جلوی تلویزیون مینشینند یا در شبکههای اجتماعی مانند تلگرام و اینستاگرام بهدنبال مطالب سرگرمکننده و… . او نیز زنی خانهدار با تحصیلات عالی بود. با خود اندیشید یعنی در مورد او هم این چنین سخن میگویند؟ بهراستی مهم است دیگران چه فکری میکنند؟ شاید چون خودش از این مسئله ناراحت بود، حرف آنها این چنین آزارش میداد. اما چه کار میتوانست بکند. با خود اندیشید که شاید راهی برای تغییر آن وضعیت وجود داشته باشد؛ طوریکه به فرزندشان نیز آسیبی وارد نشود.
لیلا در خانوادۀ آرامی بزرگ شده بود که احترام به دیگران برای پدر و مادرش بسیار مهم بود و آن را به بچههایشان نیز آموزش داده بودند. با وجود این اول با خودش قراری گذاشت که موقعیت دیگران را قضاوت نکند. هیچکس از دل دیگری خبر ندارد. با خود قرار گذاشت که اگر از چیزی خیلی خوشحال شد، طوری رفتار نکند که قلب کسی را در خلوتش شکسته و احساساتی را جریحهدار کند.
با خود فکر کرد دوستانش چه کار میکنند. شاید کمی خسته و حساس شده بود. شاید هم این دغدغۀ تمام زنان خاندار بود. در تلگرام با برخی دوستان دورۀ دانشکدهاش گروهی داشتند. بهجز روزهای اول که به سلام و احوالپرسی و یادآوری خاطرات دانشگاه گذشته بود و این که آیا ازدواج کردهاند و بچهدار شدهاند یا نه، مهمترین مطالب در گروه دستور پخت غذا، مدل لباس و باز ارسال مطالب و لطیفهها بود. به ذهنش رسید شاید در بین آنها کسی باشد که این فکرها او را نیز آزار میدهد. اول خواست در گروه، پیامی ارسال کند و در مورد احساساتش بنویسد. بنویسد که او نیز انسان توانایی است و به خاطر خانوادهاش فداکاری کرده است. اما همان موقع منصرف شد. فکر کرد این چیزی که میخواهد آنجا بنویسد در حقیقت نوعی پاسخ دادن به خودش است. میخواست گله کند و بعد خودش هم جواب خودش را بدهد. چه فایدهای داشت. احتمالاً دوستانش هم با او همراهی میکردند و بعد از مدتی هیجان بحث مطرح شده، میخوابید و دوباره روز از نو، روزی از نو! او دنبال راه حل بود. اما چه راهی؟!
راضیه یکی از دوستان مهربانش بود که در خانوادهای پرجمعیت بهدنیا آمده بود. کموبیش همزمان ازدواج کرده بودند. راضیه پسری به نام مرتضی داشت که چند ماه از بهار کوچکتر بود. او بسیار پرانرژی بود و همیشه میخندید. بهنظر میرسید هیچ غمی ندارد که این چنین میتواند از ته دل بخندد. تصمیم گرفت برای این که حال و هوایش عوض شود حالی از راضیه بپرسد و البته مدتی هم از او خبر نداشت.
در تلگرام، برای راضیه پیامی فرستاد. تلگرام هم که بهطور گستردهای جای تلفن را گرفته است. اندکی بعد، همانطور که انتظار داشت راضیه با روی باز جوابش را داد. لیلا متوجه شد حدود یک سالی هست که راضیه در قسمت منابع انسانی یک شرکت فنی و مهندسی مشغول بهکار شده است. کمکم سر صحبت باز شد و از موضوعی که ذهنش را درگیر کرده بود برایش گفت. راضیه هم حرفهایش را تأیید کرد و به او گفت: برای همین حرفها یک سال قبل که مرتضی کمی بزرگتر شد و توانست دور از من باشد، تصمیم گرفتم سرکار بروم. اکثر روزها او را به مهدکودک میبرم. گاهی نیز پیش مادرم یا مادرشوهرم میگذارم. میدانی درست است که در ماه درآمدی برای خودم بهدست میآورم و احساس مفید بودن ناشی از کار، اعتماد به نفسم را بالا میبرد، اما بعضی روزها که مرتضی دل تنگی میکند، کمی دلگیر میشوم. هفتۀ قبل میگفت: «به رئیست بگو که مریضی و نمیتونی بری سرکار. از کجا میتونن بفهمن که مریض نبودی!». التماسهای کودکانهاش، مرا به تردید انداخته که آیا تصمیمم درست بوده است؟ از طرفی هم شاید درآمدی برای خودم داشته باشم اما هزینهها هم افزایش یافته است. هزینههای گذاشتن مرتضی در مهدکودک، رفتوآمد، لباس و… نیز که پیشتر نبود، الان اضافه شده است. اما من قصد دارم فعلاً به کارم ادامه بدهم. نمیدانم شاید چند ماه دیگر، تصمیم دیگری گرفتم. کسی چه میداند.
بعد از اتمام گفتگو با راضیه، لیلا دوباره به فکر فرو رفت. مشکلات راضیه را از قبل خودش هم میتوانست حدس بزند. ولی نمیتوانست خود را قانع کند که کاری انجام ندهد. کمی آرامتر شده بود و سعی میکرد منطقیتر فکر کند.
ادامه دارد…
نویسنده: کوثر اخوان
ماهنامه معیشت، شماره ۲۹، اسفند ۹۵
یک دیدگاه